سفارش تبلیغ
صبا ویژن
فقط برای تو
   مشخصات مدیر وبلاگ
 
    آمارو اطلاعات

بازدید امروز : 0
بازدید دیروز : 0
کل بازدید : 3089
کل یادداشتها ها : 8

نوشته شده در تاریخ 90/4/5 ساعت 10:48 ع توسط مریم


این همه راه

این همه درد اینهمه غم

به کجا خواهم رفت؟جایی که نشانی از کسی نباشد

کسی که فکر کند جاده ها همه اشتباهند

وعشق ها همه دروغ

ومن دیگر فریب احساس یاس را نخواهم خورد

شاید این همه رنج حاصل همین افکار ماست

آری شاید بروم کوچ کنم شهری که سهراب از ان دم زده بود

شاید انجا کسی موسیقی طپش های قلبم را به شوخی ای تلخ نپندارد

بروم یا نروم؟!

بروم شاید خیال است انجا و نیست انجایی که باید باشد

اری شاید انجا خیالی بیش نباشد

و مترسک هایی تنهایی دوره کنند قلب معصومم را...

ومن تکیه بر شانه ی چه کسی

بگذرم از این راه درد؟

تو بگو ای دوست تکیه بر شانه ی چه کسی....؟

در این ازدحام تنهایی...

در قلبم چیزی مثل اشوب از دیدنت

و از برق نگاهت که قاب زده ام به دیوار دلم

و توبدان ان اتشی که در قلبت افتاد

قلب مرا بیشتر سوزاند

شاید روزی

با سبدی از نور به سویم برگردی...

و من تکیه بر شانه ات بروم سوی آن شهر خیالی...

که شاید خوشی انجا اویزان باشد از بام هر خانه....

######

نیستم ولی حالا هستم اینم اولین شعرم بعد از اومدنم....امیدوارم خوشت بیاد



  



نوشته شده در تاریخ 90/3/18 ساعت 7:14 ع توسط مریم


سلام

دستت درد نکنه دیگه مردن مارو با انقراض نهنگ های اقیانوس ارام ربط میدی

اصلا باید برم بمیرم از دست تو آخر دقم میدی!

 گفتی میخوای برگردی روستاتون...خب من هم به محیط اونجا آشنایی دارم مادر بزرگم هنوز تو روستا زندگی میکنه اما باورت

میشه هرگز به محیطی که به دنیا اومدم یا الان زندگی میکنم وابسته نیستم...راستی اهل شیرازی؟

چرا اینجا رو دوست دارم ولی اگه از اینجا برم و شرایطم جای دیگه ای بهتر باشه هرگز دلم برای اینجا تنگ نمیشه...

میدونی چرا؟چون هرگز خاطره خوبی ندارم اینجا..

آره من از همه ی مشکلاتت خبر ندارم چون تو هرگز نگفتی

نکفتی سرنوشت تو رو به کجا میبره...

سرنوشت من چیزی نیست....

سرنوشت من باعث نمیشه کسانی رو که دوست دارم فراموش کنم...

برای چی میخوای بری به روستات میخوای بری چی بگی...

سعی کن جوری بری که همه بهت افتخار کننن نه اینکه غصه بخورن که چرا تو کار  نداری یا حتی هنوز درستو تموم نکردی

سعی کن هر جا هستی باعث افتخار اونا باشی

صرف رفتن نیست....

میتونی بمونی و بهترین باشی

میدونم لابد مادرت ازت میخواد ازدواج کنی

اره تو بهشون دین داری

بزرگت کردنو میخوان داماد شدنتو ببینن...

خب برادر من دو سال از تو بزرگتره...ولی هنوز ازدواج نکرده

خب مادرم بهش حق میده چون کاری پیدا نکرده هنوز

دوست دارم به سلامتی کتاب شعرتو بیرون بدی ولی قول بده

هروقت کتاب شعرتو چاپ کردی بهم بگی تا آدرس و کد پستی رو بدم برام بفرستی

اول کتاب هم باید برام امضا کنی!

تو بزرگی فقط باور کن که الان هم بزرگی

من هیچ روزی نخواهم رفت من همیشه هستم

همیشه

خداهست

امید هست

و من هنوز زندم...

و هنوز دوست دارم همه ی اونهایی که درحقم به نوعی خوبی کردند...

نقش کردم رخ زیبای تو بر خانه ی دل / خانه ویران شد و آن نقش به دیوار بماند .

 

 



  



نوشته شده در تاریخ 90/3/16 ساعت 10:26 ع توسط مریم


سلام

چی میتونم بگم جز اینکه...خدا شکرت شکرت شکرت...

خب تعجب کردی؟بایدم تعجب کنی چون ممکن بود الان به جای من یه روح باهات حرف میزد!!!

خب زیاد تو بهت نگهت نمیدارم...

امروز تو اتاقم نشسته بودم داشتم کتاب میخوندم که احساس کردم سرم درد میکنه میخواستم بخوابم

برام تعجب بر انگیز بود سردرد یهویی اومده بود

یه لحظه احساس کردم بوی گاز هست...

هیچی دیگه داستان پلیسی که نمیخونی!رفتم توسالن با زور فقط خدا رو شکر یکی خونه بود

فرشته نجاتم مامانم فقط تونستم بگم گاز!

مامان فکر کرده بود شوخی میکنم...اما دو سه بار که صدام کرده بود و دید نمیتونم حرف بزنم

منو برد بیمارستان یه سر از اونجا هم برد تیمارستان!

نمیدونم این عزراعیل چرا گیر سه پیچ بهم داده اون سری خواب مردنمو دیدم یبار نزدیک بود یه ماشین از روم رد شه

این سری هم که این یارو گاز خر ما رو گرفته بود!

نمیدونم اون موقع که میخواستم خودمو بکشم چرا نمیمردم...

آخی این عزراعیل دلم براش سوخت آدم گیر نیاورده

آخه چطوری بهش بگم من نمیخوام بمیرم..این همه آدم هست که من دوسشون دارم مامانم بابام دو تا داداشای گلم...

و از همه بدتر اینکه من هنوز اونقدر خوب نیستم که منو به جهنم نفرستند...

سالی جونم حالم زیاد خوش نیست

برام دعا کن بهتر شم...سرم هنوز درد میکنه...



  



نوشته شده در تاریخ 90/3/15 ساعت 8:28 ع توسط مریم



  



نوشته شده در تاریخ 90/3/15 ساعت 5:48 ع توسط مریم



  





طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ